اعتراف نامه

 

    سلام!

سلام، به تو سلام می دهم و با تو سخن می گویم، اما چگونه با تو حرف بزنم؟ در حالی که به گفته هایت پشت کرده ام؟ چگونه در اقیانوس عشقت غوطه خورم در حالی که در قلب کویرم؟ چگونه شمیم با تو بودن را استشمام کنم در حالی که در مزبله مادیات جان می سپارم؟ من با تو چه بگویم؟ چه دارم که بگویم؟ حال قلبم در کلام نمی گنجد، و در وصف نمی آید، سخن از بیان درونم عاجز است. دلم شهپر عشق درآورد و قاف تا قاف جهان را گشت ولی دلپذیر تر از قله قاف تو جایی نیافت.

من اسیر در زمینم، خشکیده در جایم، نیستم، گنگم، نابینا و ناهوشیارم! دل، رفت و دید و عاشق شد، اما تن نمی رود، می رنجاند، می آزارد. خدایا! یاری ام کن.

معشوقا! عطشان عشقه عشقت بر شجره وجودم غوغا می کند، سیرابش کن.

اماما! جاودان آتشبان آتش عشقت در وجودم باش، ضجه عاجزانه ام را بشنو و روحم را، که از فرط خستگی از انتظار دیدارت، سر به دیوار تن می کوبد، عروج، مژده ده. مرا دریاب در منتهای فقر فضایل، مرا دریاب در انتهای کوچه های تنگ رذایل. مرا دریاب در اعماق گندآب بی تو بودن و بیاموز به من سبز بودن را، به من بیاموز جوانه زدن را.

مولای من! مرا دریاب در میان گردباد دلبستگیها که می شکند ساقه وجودم را، وجودی که هزار غنچه عشق دارد،

هزار غنچه عشق. مرا دریاب قبل از شکستن، پیش از آنکه در سیاهی همچون یلدای گناهان محو شوم.

این صدای من است عاشقانه ترین صدایی که می خواند! صمیمانه ترین سخن ها را در دوستی ات، که بسی کمتر از دل است، می گویم از دست رفتن را برای به دست آوردنت با تمام وجود استقبال می کنم و شادمان از مهر تو در سینه ام، به دنیا می خندم. تو بگو چگونه سپاس گویم عنایت  بی دریغت را، که بر من فرو ریخته ای! آه! زبانی نیست، عملی نیست، تحفه ای نیست در سپاس این همه توجه. این اشک های بی حساب، قصری از آینه خواهند شد نمایانگر تو در آسمان، برای عاشق ترین نادان! نادان ترین عاشق! ای تواناترین عشق! توانی ده بسیار، در گذشتن از عاشقانت که می توانی،و مهربانی ای سرشار،

پاکترینم! به صداقت احساسم سوگند به پاکی خودت، دوستت دارم. ای تو در امروز و فردای من! به خلوص کلامت سوگند، این عشق سرشار را تو در سینه ام نهاده ای. شریفا! کار من به کارگیری تشبیه و استعاره نیست و مهارتی هم در نگارش ندارم. نمی دانم چه می گویم تنها از گرمی خوب نگاهت حرفهایی می گویم که نشان دوستی بی حد من است.  اما نه، نیست!

بگذار بارانت را بر خود احساس کنم آه، ای بارش مکرر نور!

بگذار به یقین در دوستی ات برسم و رود زیبایی شوم که از میان سبزه زاران به آرامی و طنازی و دلپذیری و رعنایی راه رسیدن به دریا را عاشقانه می پوید و شاید در انتظار رسیدن نیست که، شوق رفتن و در راه بودن، خود، شعفی عاشقانه است. باید از تار و پودهای خوب بودن بگریزم و خوبی را چنان که تو خواهانی زنده گردانم.

 

مولایم! این اعتراف نامه من نبود چه این عهدنامه ای بود که می دانم که می دانی حرف های من نیست این حرف ها از ذهن ناتوان و کلام قاصر من برنمی آید هر چه گفتم فقط التفاتی است از جانب خدا. این کلمات از آن خدا بود که بر زبانم جاری کرد. خدای خوب من! خدای پوشاننده عیبهای من! پرده بر اعتراف نامه پر گناه و عصیان من کشید تا مرا حتی پیش فرشتگانش در عرش شرمنده نکند حتی نخواست من پیش خودش شرمنده شوم. قبول ... این عهدنامه را با همه وجود می پذیرم و آن را امضا می کنم اما این بار با مرواریدهای پرورده در صدف جان که می لغزند بر کویر احساس و قطره قطره می پیوندند به تو. دوستت دارم ای امام مهربان من. تو مثل همیشه بهترینی مرا هم چون خود کن برای همیشه برای یک عمر...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد